صدای گریه در سکوت شهر
تحلیلی اجتماعی بر پدیده رها سازی نوزادان با تکیه بر تجربه مددکار بهداشتی درمانی

فهرست عناوین مطلب
صدای گریه در سکوت شهر
تحلیلی اجتماعی بر پدیده رها سازی نوزادان با تکیه بر تجربه مددکار بهداشتی درمانی
در گوشه و کنار این شهر، گاه نوزادانی به دنیا میآیند که نه آغوشی برایشان گشوده شده، نه نامی برایشان انتخاب شده و نه پدری برای شناسنامهشان گواهی داده است.
مادرانی که زیر بار سنگین فشارهای روانی، اقتصادی، اعتیاد یا طرد خانوادگی، تنها راه باقیمانده را در رها کردن فرزند میبینند و مددکارانی که هر بار با قلبی سنگین و دستی پُر از اضطراب، وظیفه دارند میان قانون، وجدان و رنج یک نوزاد، تعادلی بس شکننده برقرار کنند.
این مقاله نه بر اساس آمارهای رسمی، بلکه بر پایهی مشاهدههای میدانی و روایتهایی شکل گرفته که در عمق سیستم حمایتی جامعه، هر روز تکرار میشوند. روایتهایی که هنوز جایی در خبرها ندارند، اما در حافظهی مددکاران اجتماعی حک شدهاند.
در این نوشته به بررسی پدیده نوزادان رهاشده یا دارای وضعیت هویتی نامعلوم خواهیم پرداخت و نقش و چالشهای مددکاری اجتماعی در مواجهه با این بحران انسانی را با نگاهی تحلیلی و انسانیتر مرور میکنیم.
نگاهی به وضعیت اجتماعی و روانی مادران
هیچ مادری با رؤیای رها کردن نوزادش، باردار نمیشود. پشت هر نوزاد رهاشده، داستانی هست که اغلب گفته نمیشود؛ داستانی که سرشار از ترس، شرم، فقر، خشونت یا ناامیدی است. این نوزادان، نتیجه رابطهای پنهان نیستند؛ نتیجهی یک زنجیره از بیپناهیهای انباشتهشدهاند.
در تجربه میدانی مددکار بهداشتی درمانی، اغلب با مادرانی مواجه میشویم که نه “بیعاطفه” بلکه “بیپناه” هستند. زنانی که قربانیان مستقیم فقر اقتصادی، اعتیاد، اختلالات روانی، یا خشونت خانگی بودهاند. برخی از آنها با نوزادی در آغوش، پا به بیمارستان میگذارند اما هیچ نقشهای برای فردا ندارند؛ نه خانهای، نه همراهی، و نه حتی توانی برای در آغوش گرفتن فرزندشان.
برخی مادران، درگیر بیماری روانپزشکیاند. از بستریهای مکرر در مراکز درمان اعصاب و روان تا نداشتن حمایت خانوادگی، تصویر زنانی را ترسیم میکند که در مدارهای بیپایان درمان و رهاشدگی، بیصدا فرسوده شدهاند. نوزاد برای این مادران، نه آغاز یک زندگی، بلکه ادامه یک بحران است.
در مواردی دیگر، مادران دچار اعتیاد مزمناند؛ زنانی که در حاشیه شهر، بیهویت و بیپناه زیستهاند و وقتی نوزاد به دنیا میآید، تنها چاره را در جدایی میبینند. برخی دیگر، تحت فشار خانواده یا شریک زندگی خود، از به رسمیت شناختن نوزاد منع میشوند. مواردی هم هست که مادر صراحتاً اعلام میکند که نوزاد حاصل تجاوز، سوءاستفاده یا اجاره رحم است. روایتهایی تلخ و پیچیده که مددکار، دستگاه قضایی و سیستم حمایتی بهزیستی را وارد مرحلهای دشوار از تصمیمگیری میکند.
نقطه مشترک اغلب این مادران «تنهایی» است؛ تنهایی در تصمیم، تنهایی در درد، و نهایتاً تنهایی در زایمان. بسیاری از این زنان، نه مجرماند و نه بیعاطفه.
نبود آموزش جنسی، عدم دسترسی به مشاوره، نگاه قضاوتگر جامعه، و سکوت سنگین اطرافیان، مادر را به مسیری سوق میدهد که تنها راه رهایی را در حذف بیصدا میبیند. اما حذف نوزاد، پاککردن صورتمسئله نیست. او جایی ثبت میشود، در ذهن یک مددکار، در پروندهای خاموش، یا در حافظه جمعی ما.
نکتهای که نباید از آن غافل شد، این است که بسیاری از مادران، در صورت وجود یک نظام حمایتی مؤثر، میتوانند در کنار فرزند خود باقی بمانند. اگر بهجای طرد، با آنها گفتوگو شود، اگر بهجای قضاوت، شنیده شوند، و اگر بهجای رها شدن در سیستم قضایی، با آنها برنامهریزی حمایتی میانرشتهای انجام شود، شاید مسیر رها کردن فرزند به آخرین گزینه تبدیل نشود.
به صورت خلاصه می توان گفت: نوزادی که بینام متولد میشود، نماد جامعهایست که پیش از او، مادرش را تنها گذاشته است.
فقدان پدر و پیامدهای حقوقی و روانی
وقتی نام پدر در شناسنامه نوزاد خالی میماند، این فقط یک جای خالی در یک برگه نیست؛ این غیبت، پژواکی است از بیسرنوشتی، طرد، و بیپناهی.
در بسیاری از موارد مددکاری، نوزادی که متولد میشود نه تنها پدر ندارد، بلکه هیچ ساختار رسمی یا عاطفی برای حمایت از او وجود ندارد. او در لحظه تولد، وارد چرخهای از سردرگمی حقوقی، هویتی و روانی میشود که سالها طول میکشد تا شاید بتواند از آن عبور کند.
پدر، در بسیاری از نظامهای حقوقی و اجتماعی، نه تنها مسئول قانونی، بلکه مبدأ هویت فردی و اجتماعی کودک است. وقتی پدری وجود ندارد، یا شناسایی نمیشود، نوزاد با چند مانع جدی روبهرو میشود از جمله:
- فقدان شناسنامه یا تأخیر در صدور آن
- محرومیت از ارث، حمایت مالی یا سرپرستی خانوادگی
- برچسبهای اجتماعی (کودک نامشروع، بیپدر، فرزند نامعلوم)
- مشکلات در روند پذیرش در خانوادههای جایگزین(فرزندخواندگی)
از منظر روانشناسی اجتماعی، کودکانی که در سالهای ابتدایی زندگیشان با چنین وضعیتی بزرگ میشوند، در معرض احساس بیارزشی، طرد، و آسیب به هویت شخصی هستند.
هویت، مفهومی فردی و اجتماعی است، اما وقتی ریشهها قطع شده باشند، کودک با خلائی دائمی از پرسشهای بیپاسخ روبهرو میشود: من کی هستم؟ چرا کسی منو نخواست؟ چرا پدرم هیچجا نیست؟ و…
این حس طردشدگی، اگر بدون مداخله حرفهای به حال خود رها شود، در بزرگسالی به شکلهای مختلفی از آسیب های اجتماعی بروز میکند:
از اختلالات خُلقی، پرخاشگری، و انزوا گرفته تا کاهش توان سازگاری اجتماعی. بسیاری از کودکانی که بهصورت بیهویت متولد میشوند، بعدها با چالشهایی در حوزه اعتماد به نفس، پذیرش اجتماعی و حتی موفقیت تحصیلی مواجه میشوند و آینده ی دشوار در انتظار آنان خواهد بود.
در تجربههای مددکاری، گاه مادرانی دیده میشوند که صرفاً برای پرهیز از برخوردهای قانونی یا اجتماعی، نام پدر را اعلام نمیکنند یا اصلاً از پدر اطلاعی ندارند.
اما مشکل اینجاست که قانون، اغلب انعطافپذیر نیست؛ کودک بدون پدر، حتی اگر مادر هم توان نگهداری داشته باشد، باید فرآیند پیچیدهای از جداسازی، حکم قضایی، ارجاع به شیرخوارگاه و ورود به سیستم حمایتی رسمی را طی کند.
این چرخه، نه تنها پرهزینه و زمانبر است، بلکه خود به تنهایی کودک را وارد سیستمی از “مدیریت بیهویتی” میکند که بیش از آنکه درمانگر باشد، ثبتکننده زخمهاست و موجب نگاه نامتعارف اطرافیان خواهد بود.
در نهایت، باید گفت که ریشه بسیاری از این موارد، به ساختارهای فرهنگی، اقتصادی و قانونی جامعه بازمیگردد. در جامعهای که زنان در رابطه جنسی بدون ازدواج، تنها مجازات میشوند و کودکان حاصل این روابط از حمایت قانونی کافی برخوردار نیستند، تولید بیهویتی، یک پدیده تصادفی نیست؛ یک محصول ساختاریست.
از گزارش مددکاری تا تحویل نوزاد
مداخله مددکار بهداشتی درمانی در پروندههای مربوط به نوزادان رهاشده یا دارای وضعیت هویتی نامعلوم از آن دست مسیرهاییست که هیچگاه تکراری نمیشود؛ نه بهخاطر تفاوت ظاهری پروندهها، بلکه به دلیل بار احساسی، اخلاقی و قانونی که در هر مورد بر دوش مددکار قرار میگیرد.
ورود مددکار معمولاً با گزارش کادر درمان، اورژانس اجتماعی یا مراجع قضایی آغاز میشود؛ گاهی نوزادی در بیمارستان به دنیا آمده که مادر تمایلی به نگهداریاش ندارد، گاهی نوزادی در حاشیه پارک یا کنار خیابان رها شده و گاهی زن جوانی با سابقه روانپزشکی بدون همراه یا هویت مشخص، نوزادی را در آغوش دارد. در همه این موارد، مددکار اولین کسیست که باید واقعیت را ببیند، بشنود و سپس تصمیم بگیرد که چه گامی بردارد.
اولین مرحله، بررسی میدانی وضعیت مادر و نوزاد است. مددکار باید در زمانی کوتاه، بدون دخالت احساسات، وضعیت روانی، اقتصادی، خانوادگی و قانونی مادر را ارزیابی کند. این ارزیابی، همزمان یک کار حرفهای و انسانی است؛ زیرا پای جان یک نوزاد، آیندهاش و گاه سرنوشت یک زن آسیبدیده در میان است.
در بسیاری از موارد، مادر دچار اختلال روانی، اعتیاد یا درگیر خشونتهای خانوادگی و اجتماعیست. مددکار باید با تمام حساسیت، بیآنکه قضاوت کند یا اعتماد مادر را از بین ببرد، مسیر قانونی گزارشدهی به اورژانس اجتماعی، ثبت مداخلات و ارجاع به مراجع قضایی را پیش ببرد.
در کنار پیگیریهای قانونی، یکی از سختترین وظایف مددکار، تنظیم گزارش کارشناسی با رویکرد حمایتی-تحلیلی است؛ گزارشی که در تصمیم نهایی قاضی برای صدور حکم تحویل نوزاد به شیرخوارگاه یا خانواده جایگزین، نقش تعیینکننده دارد. در این مرحله، دقت در واژهپردازی، وضوح اطلاعات و رعایت همزمان اصل بیطرفی و دلسوزی ضرورت دارد.
پس از صدور حکم قضایی، نوزاد به مراکز حمایتی شیرخوارگاه تحویل داده میشود. این لحظه، شاید از نظر قانون پایان ماجرا باشد، اما برای مددکار، یکی از تلخترین مقاطع کار حرفهای است؛ زیرا احساس میکند اگر جامعه نقش پیشگیرانه و حمایتی مؤثرتری داشت، شاید این جدایی ناگزیر نبود.
در نهایت، باید گفت که مددکار اجتماعی در این مسیر نه تنها نقش اجرایی، بلکه نقش انسانی، میانجیگر و حافظ کرامت انسانی نوزادان و مادران را بر عهده دارد. کاری که کمتر دیده میشود، اما اگر نباشد، سکوت شهر، دیگر فقط صدای گریه نخواهد داشت، بلکه پژواک فریادهای بیپاسخ هم خواهد شد.
چالشهای مددکاران در برخورد با چنین پدیده
مددکار اجتماعی در مواجهه با نوزادان رهاشده یا بیهویت، در نقطهای ایستاده است که مرز میان قانون، اخلاق، احساس و مسئولیتپذیری انسانی باریکتر از همیشه میشود.
این شغل، برخلاف ظاهرِ خونسرد و حرفهایاش، از درون مملو از اضطرابهای پنهانی و کشمکشهای خاموش است؛ بهویژه زمانی که پای یک نوزادِ تازهمتولدشده، یک مادر درمانده و آیندهای مبهم در میان است.
یکی از مهمترین چالشها، فشار روانی ناشی از تصمیمهای ناگزیر است. مددکار، برخلاف دیگر اعضای سیستم حمایتی، نه فقط با پرونده بلکه با انسان زنده روبهروست. باید به نوزادی سالم و بیدفاع نگاه کند و در عین حال، تشخیص دهد که آیا ماندن او در کنار مادرش امن است یا نه؛ باید میان دلسوزی و واقعگرایی تعادل ایجاد کند، تصمیم بگیرد و مسئولیت تبعات تصمیمش را نیز بپذیرد. این وضعیت، بار روانی سنگینی دارد که اغلب نادیده گرفته میشود.
چالش دیگر، ابهام در حدود اختیارات مددکار در فرآیند تصمیمگیری است. در بسیاری از موارد، مددکار با واقعیتهایی مواجه میشود که نیازمند اقدام سریع، ابتکار عمل و حساسیت بالاست؛ اما دستورالعملهای خشک اداری و نبود سازوکارهای قانونی انعطافپذیر دست او را میبندد. نتیجه این تناقض، سردرگمی، تعویق و در نهایت، فرسایش حرفهای مددکار است.
در برخی موارد، نبود هماهنگی میان دستگاههای حمایتی مانند سازمان بهزیستی، اورژانس اجتماعی، مراکز درمانی و مراجع قضایی، مددکار را وارد چرخهای تکراری از پیگیریهای بیپاسخ میکند. برای مثال، وقتی نوزادی بدون شناسنامه متولد میشود و مادر نیز غایب یا ناشناس است، مشخصکردن سرپرستی موقت، روند قضایی و تحویل به شیرخوارگاه، نیازمند پیگیریهای پیچیدهایست که گاه با مقاومت یا بیتفاوتی دیگر نهادها روبهرو میشود.
در کنار همه اینها، حمایتنشدن روانی و شغلی از خود مددکاران نیز یک بحران خاموش است. مددکارانی که بار احساسی چنین پروندههایی را بر دوش میکشند، اغلب هیچ پشتوانهای برای تخلیه هیجانی، بازیابی روانی یا کاهش فرسودگی شغلی ندارند. ساعات طولانی، برخورد با موارد انسانی دشوار و نداشتن چشمانداز شغلی روشن، بسیاری از مددکاران را دچار احساس پوچی، بیاثر بودن و دلزدگی از کار میکند.
در دل این چالشها، مددکار گاهی دچار تعارض درونی شدید نیز میشود. وجدانش به او میگوید که مادر نیاز به کمک دارد، اما شرایط، حکم به جدایی میدهد یا شاید حس میکند با اندکی حمایت میشد از واگذاری نوزاد جلوگیری کرد، اما ابزارهای حمایتی در اختیار ندارد. این تعارضها، به مرور زمان در ذهن مددکار انباشته شده و نوعی خستگی روحی بلندمدت ایجاد میکند که در ادبیات روانشناختی از آن با عنوان خستگی دلسوزی[۱] یاد میشود.
با وجود همه این چالشها، مددکاران همچنان در خط مقدم باقی میمانند؛ نه چون مجبورند، بلکه چون به کاری که انجام میدهند، معنا بخشیدهاند.
هر نوزادی که تحویل سیستم حمایتی میشود، هر مادری که با نگاهی سنگین و پر از پشیمانی اتاق زایمان را ترک میکند در حافظهی یک مددکار ثبت میشود. حافظهای که نه خاموش میشود، نه نادیده میگیرد، بلکه آن را به بخشی از هویت حرفهای و انسانی خود تبدیل میکند.
آینده نوزادانی که با قانون بزرگ میشوند
زمانی که نوزادی با حکم قضایی از آغوش مادر جدا و به شیرخوارگاه سپرده میشود، ماجرا برای بیشتر افراد تمام شده تلقی میشود. اما در واقع، این تازه آغاز مسیری است مبهم و پر فراز و نشیب؛ مسیری که باید بدون خانواده، بدون ریشه و با برچسبهایی خاموش طی شود.
برای بیشتر این نوزادان، زندگی با قانون آغاز میشود؛ قانون، آنها را به رسمیت میشناسد، برایشان پرونده تشکیل میدهد، کفیل تعیین میکند و در شیرخوارگاهها یا مراکز نگهداری زیر سقفهایی نسبتاً امن روزهای اولیه عمرشان را سپری میکنند. اما قانون، هر چقدر هم که منصف باشد نمیتواند نقش آغوش را بازی کند.
کودک در سالهای اول زندگی به شکلگیری دلبستگی ایمن نیاز دارد؛ رابطهای پایدار با یک مراقب ثابت که بتواند پایهی سلامت روانی، احساسی و اجتماعیاش باشد. اما در مراکز نگهداری، علیرغم تلاشهای شبانهروزی کارکنان، این دلبستگی معمولاً شکل نمیگیرد یا دچار گسستهای مکرر میشود.
نوزادانی که بدون خانواده وارد سیستم حمایتی میشوند در معرض خطراتی قرار دارند که شاید در آمار رسمی دیده نشوند، اما در واقعیت بسیار تأثیرگذارند:
- احساس طردشدگی و بیارزشی از همان سالهای اولیه
- مشکلات در تنظیم هیجانی، روابط اجتماعی و اعتماد به دیگران
- سردرگمی در هویت شخصی بهویژه هنگام پرسش از گذشته و نسب
- کاهش احتمال پذیرش در خانوادههای جایگزین (بهویژه در سنین بالاتر)
- ریسک بالاتر برای ورود به چرخههای دیگر آسیب مانند فرار از مرکز، اعتیاد یا بزهکاری در نوجوانی
برای برخی از این کودکان، شاید شانس واگذاری به خانوادهای دلسوز فراهم شود، اما فرآیند فرزندخواندگی در کشور ما، پیچیده، محدود و گاه کند است و این یعنی بسیاری از آنها تا سنین نوجوانی یا حتی بلوغ، در مراکز میمانند؛ جایی که اگرچه امنیت فیزیکی نسبی دارند، اما محروم از بسیاری از جنبههای رشد انسانی و احساسی هستند.
بدتر آنکه پس از رسیدن به سن قانونی و خروج از مراکز، این جوانان اغلب بدون مهارتهای لازم برای زندگی مستقل، بدون حمایت کافی و با گذشتهای پر از زخم، وارد جامعهای میشوند که نه آنها را میشناسد، نه آماده پذیرششان هستند.
آینده این نوزادان، بیش از هر چیز، وابسته به این است که چهقدر جامعه ما به مسئولیت بلندمدت خود در قبالشان آگاه است. آیا صرف تحویلشان به شیرخوارگاه کافیست؟ یا باید نظامی پیشبینیکننده، چندلایه و مراقب ایجاد شود تا از کودکی تا بزرگسالی، همراهشان باشد؟
به زبان سادهتر: آیا جامعهای که در آغاز تولدشان غایب بود، حاضر است برای آیندهشان کاری بکند؟
از پیشگیری تا سیاستگذاری حمایتی(پیشنهادها و راهکارها)
پدیده رهاسازی نوزادان، اگرچه در ظاهر مربوط به تولد یک کودک و ترک اوست، اما در واقع، نتیجه چند زنجیره از بحرانهای اجتماعی، روانی، حقوقی و فرهنگی است. بنابراین، راهحلها نیز باید چندلایه، چندنهادی و ساختاری باشند. صرف برخوردهای موردی یا تلاشهای فردی، قادر به توقف یا کاهش پایدار این پدیده نیستند.
در ادامه، مجموعهای از پیشنهادهای قابل اجرا در دو سطح «پیشگیری اجتماعی» و «مداخلات ساختاری» ارائه میشود:
- آموزش و آگاهسازی(پیش از بحران)
- افزایش سواد جنسی و عاطفی نوجوانان و جوانان در مدارس، دانشگاهها، پلتفرمهای عمومی
- آموزش مهارتهای ارتباطی و تصمیمگیری به دختران در معرض ازدواج اجباری، سوءاستفاده یا روابط پنهانی
- استفاده از رسانههای اجتماعی برای آگاهسازی درباره تبعات حقوقی، روانی و اجتماعی بارداری ناخواسته و بیسرپرستی نوزاد
- تقویت حمایتهای روانی و اجتماعی برای مادران آسیبپذیر
- ایجاد واحدهای مشاوره و حمایت روانی داخل بیمارستانها یا مراکز بهزیستی برای مادران با علائم پشیمانی، اعتیاد، یا وضعیت خانوادگی نامطلوب
- فراهمکردن امکان مراقبتهای حمایتی قبل و بعد از زایمان با همکاری بهزیستی، روانپزشکی و نهادهای حمایتی
- طراحی طرحهایی برای حمایت مالی موقت از والدینی که مایل به نگهداری فرزندشان هستند ولی توان مالی ندارند.
- بازنگری در فرآیند واگذاری نوزادان
- تسهیل و تسریع روند فرزندخواندگی امن و شفاف برای زوجهای متقاضی
- تدوین دستورالعملهای منعطف برای موارد خاص که در آنها مادر امکان بازگشت به نگهداری کودک را دارد
- پایش وضعیت نوزاد پس از واگذاری، از طریق مددکاری پیوسته و تماسهای دورهای با مراکز یا خانوادههای جایگزین
- تقویت نظام مددکاری
- اختصاص نیروهای تخصصی ثابت در بیمارستانها و مراکز بحران با آموزش ویژه در حوزه کودک و خانواده
- ایجاد سیستم حمایتی برای سلامت روان مددکاران، شامل جلسات گروهی تخلیه هیجانی، مشاوره روانشناسی شغلی و حمایت اداری
- راهاندازی یک سامانه ملی برای ثبت و پیگیری وضعیت نوزادان رهاشده و تبادل اطلاعات میان نهادهای درگیر
- حمایت ساختاری از مادران دارای اختلال روانی یا اعتیاد
- ایجاد خانههای امن با نظارت چندنهادی برای مادر و نوزاد بهصورت موقت
- مداخله درمانی اجباری و برنامههای ترک اعتیاد با شرط حفظ حضانت در صورت بهبودی
- ایجاد طرحهای شناسایی و پیگیری مادران در معرض ترک فرزند پیش از تولد نوزاد
- بازنگری در قانون و گفتمان عمومی
- بازنگری در قوانین ثبت احوال و شناسنامه برای کودکان بیهویت
- تقویت گفتمان عمومی در رسانهها برای کاهش قضاوت اجتماعی علیه خانواده های آسیبدیده
- تعریف مفهوم «مادرگریزی اجتماعی» نه به عنوان جرم، بلکه به عنوان نشانگان آسیب و نیاز به مداخله چندوجهی
برای اصلاح وضعیت موجود، باید جامعه از «واکنش دیرهنگام» فاصله بگیرد و به سمت «پیشگیری زودهنگام»، مداخله هوشمند و حمایت مستمر حرکت کند. مددکاران، تنها زمانی در این مسیر موفق خواهند بود که ساختار، قانون و فرهنگ، دست آنها را بگیرد؛ نه اینکه تنها بگذارد.
نتیجهگیری
نوزادی که در بیمارستانی بیصدا متولد میشود یا نیمهشب در پارکی در آغوش هیچکس رها میگردد، نه تنها قربانی یک بحران فردی، بلکه پیامآور زخمیست که در بطن جامعه پنهان شده است.
او فریاد خاموش چند نسل است: زنی که شنیده نشد، خانوادهای که حمایت نکرد، سیستمی که پیشگیری نکرد و شهری که تنها نظاره گر بود.
در این مقاله، تلاش شد تا بهجای ثبت عدد و پرونده، صدای این نوزادان و مادرانشان شنیده شود؛ از تولدی که با پنهانکاری و ترس همراه است، تا جداییای که با حکم قانون امضاء میشود.
مسیر مددکاری در این پروندهها، نه فقط یک مسئولیت شغلی، بلکه مواجهه ای مستقیم با تاریکترین لایههای آسیب اجتماعی است، جایی که قانون، روان، وجدان و جامعه به هم میرسند، اما همیشه همداستان نیستند.
در پایان، باید بپذیریم که نوزادان رهاشده، فقط آمار نیستند؛ آنها آیینهی تمامقد از آنچه در سکوت جامعه ما رخ میدهد.
هر صدای گریهای که به گوش نمیرسد، شاید روزی به صورت پدیده و آسیب اجتماعی و بحرانی جمعی فریاد شود، فریادی از نسلی که بیآنکه انتخاب کند، تنها به دنیا آمد.
منابع و مآخذ
– تجربه میدانی نگارنده در حوزه مددکاری اجتماعی در بیمارستان ها در سال های ۱۴۰۳–۱۴۰۴.
– ساروخانی، باقر. (۱۳۹۷). جامعه شناسی خانواده. تهران: نشر سروش.
– فرجاد، محمدرضا. (۱۳۹۵). مددکاری اجتماعی نوین. تهران: دانشگاه علامه طباطبایی.
– شریفی دولت آبادی، حسین. (۱۳۹۸). روانشناسی رشد کودک. تهران: سمت.
[۱] compassion fatigue